نوشته شده توسط : نرگس عبادیان

 

 

 

قسمت های ابتدایی رمان را با هم می خونیم:

صدای سرخوش شادش مانند موجی ازانرژی درفضای خانه طنین انداخت.
– سلام! من اومدم.

مادر باشنیدن صدای او لبخند به آورد .ازبالای کانترسر کشید وپاسخش راداد .همزمان
صدای تارا هم بلند شد:
– به به سلام عرض شد آتیش پاره ی پرسروصدا! احوال شما ؟
تمنا که درحال دراوردن مقنعه ازسرش بود با شعف به خواهرش نگاه کرد ولحظه ای بعد با
خوشحالی وسایلش را همان جا کناردر رها کرد وبه سمت آغوش باز خواهرش تقریبا هجوم برد.
– چه عجب ازفامیلای شوهرت دل کندی ؟ سوگل کو ؟ نکنه واسه خودشیرینی دادی
دست خواهر شوهرت تا با هم برن و دور ایران و بگردن ؟ نمیدونستم یه عروسی تو شمال میتونه
اینقدر جذاب باشه وکلهم خانواده از یادت بره چه برسه دلتنگشون بشی!
تارا با چشم هایی درشت شده وپرخنده گفت:

رمان عشق افسانه ای
– اظهار دلتنگی به سبک روزه یا واقعا اوضاعمون قمردرعقربه ؟
– حیف که ازم بزرگتری والا اظهار دلتنگی ای برات میکردم که دیگه اسم خانواده سامان
بیاد کهیر بزنی! آخه تو نمیدونی من دو روز سوگلو نبینم دیوونه میشم. و دوهفته است رفتید ؟
مادربا سینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد ودرهمان حال گفت:

– مگه بنده خداها دعوتت نکردن ؟ خودت نرفتی!
– ازاون حرفا بود مامان ؟ مگه امتحان نداشتم ؟

رمان عشق افسانه ای

– پس دیگه دست ازخط ونشون کشیدن بردار!
– آخه تامن حال این خانم وآقا رو جانیارم آروم نمیشم! حالا سوگلم کو ؟
تارا با حفظ لبخندش و درحال نوشیدن شربت گفت:
– داخل اتاق سابق مامانش خوابه البته اگه خاله اش بااین همه سر وصدا بذاره!
تمنا باقی شربتش را یک نفس سر کشید و برخاست.
– بیخود ! هرموقع رفت پیش عمه اش بخوابه!
مادر با لحنی شماتت بار گفت:

– هرچقدرتو دوستش داری عمه اش هم داره، پس اون زبون سرختو کنترل کن که یه
موقع ناخواسته مقابل سامان چیزی از زبونت نپره!
– نمیپره چون اساسی ودرملاء عام استیضاحش میکنم.

رمان عشق افسانه ای

مادر نامش را با لحنی سرزنش بار به کاربرداما تمنا با بی خیالی خندید وبه سمت اتاق
سابق تارا رفت .مادر با نگاهی به وسایل او روی مبل سر تکان داد و گفت:
– هزاربارکه هیچی، میلیون ها باربهش گفتم از راه که میرسی وسایلتو پخش وپلا رها
نکن وبرو.آخه دخترم اینقدرشلخته میشه ؟
– باز گفتی شلخته مامان ؟ الان جمع میکنم !
مادر به سمت اوچرخید وبا دیدن سوگل درکنارش معترض گفت:
– آخربیدارش کردی ؟
– گفتم که کجا بره بخوابه!

رمان عشق افسانه ای

سوگل دست دور گردن تمنا انداخت وباهم روی مبل نشستند و گفت:
-میدونم خاله! پیش عمه ام!
صدای خنده تارا وتمنا به هم آمیخت وتمنا چندین بوسه محکم ازصورت خواهرزاده اش
برداشت. مادر باچشم غره ای به تمنا روبه تارا گفت :- اگه تونخندی ایشونم هرحرفی رونمیزنه!
حالا اگه سامان بفهمه وبرخورد بدی کنه تقصیر خودته.
– کی ؟ سامان خودش بدتره البته میدونه تمنا شوخی میکنه.
– حالا ازمن گفتن وازشما هم نشنیدن.تمنا خانم شما هم به جای پیله کردن به مردم بگو
امتحان چطور بود ؟
– خوب بود.
– کی برای جواب میرید ؟

رمان عشق افسانه ای

– معلوم نیست .باید تماس بگیریم.حالا میشه ازاین بحث اعصاب خورد کن فاصله بگیریم
تازه آزادشدم.
– مگه کسی دربندت کرده بود ؟
– جزاجبارچیزی پشت دوازده سال درس خوندن هست ؟
مادرسری تکان داد وبرخاست.
– بلندشو بر و لباساتو عوض کن و بیا برای ناهار که امروز به اندازه کافی حرصم دادی!
تمنا برخاست وبا بوسه ای به گونه مادر چشم کشداری گفت که بقیه رابه خنده انداخت
سپس به سمت اتاقش رفت که سوگل هم به اصرار نیمی ازوسایل را ازدستش گرفت و به دنبالش
وارد اتاق شد.
*******

رمان عشق افسانه ای

غرق خوابی شیرین بود که حس کرد صدایی نامش را زمزمه می کند. هومی گفت واعتنا
نکرد. چند لحظه بعد دست هایی روی بازویش را لمس کرد ودوباره نامش راشنید. خواب آلود
دست را پس زد . پتویش را دور خود پیچید وسرش رابیشتر دربالش فرو کرد.دوباره دل به دل

خواب ورویا دادواز اطرافش غافل شد که حس کرد سیلی ناگهانی برسرش نازل شد وبرای گریز
مانند فنری که مدت هاست در حالت فشردگی قرارگرفته و ناگهان رها میشود ازجا پرید. گیج
ومنگ، با حالتی که میان خواب وبیداری معلق باشد صاف نشست ودرآن لحظه فقط چشم هایی
متحیر وگرد شده را مقابلش دید که ظرفی بزرگ به دست دارد. وقتی هوشیارترشد، همزمان با
شناسایی چهره مبهوت ورنگ پریده سوگل، صدای خنده ای بلند راشنید .
مغزش کاملا فعال شد وصدای ریسه رفتن هانیه در جیغ و دادهایش پیچید و دنبالش
گذاشت…

رمان عشق افسانه ای

– کارتو بود مردم آزار روانی ؟ !
هانیه با خنده ای دنباله دار ازمقابلش گریخت وپشت کاناپه پناه گرفت:
– نه به جون تو!
– جون خودت ابله! نمیگی سکته میکنم یه ظرف آب یخ خالی کردی روسرم ؟
– حقت بود! میخواستی مثل بچه آدم وقتی صدات کردم بیداربشی که به شکنجه رو
نیارم.

تمنا دوباره به طرف هانیه هجوم برد وتا اورانگرفت وحسابی ازخجالتش درنیامد رهایش
نکرد.صدای جیغ وخنده اشان درهم پیچیده بود ومیانجی گری مادروتارا هم تاثیری نداشت
تابالاخره خسته شدند وبعد از کلی ضربه زدن به سر وکول یکدیگر تازه به هم نگاه کردند
وباصدای بلند خندیدند ومحکم درآغوش دلتنگ هم فرو رفت.

رمان عشق افسانه ای

 

– آدم نمیدونه دوستیتون و باور کنه یا دشمنیتون رو ؟
کنارهم روی همان کاناپه ای که دنبال هم میدویدند نشستند . تمنا با نفس هایی تند که
ناشی از هیجان وخوشحالی اش بود گفت:
– مادر هاهم بچه هاشونو برای تضمین ادبشون تنبیه می کنند.منم ایشونو تنبیه کردم تا
آدمیت ویاد بگیره!

 

 

 

 

 

آرام

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 200
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 خرداد 1396 | نظرات ()
نوشته شده توسط : نرگس عبادیان
با سلام.به دنیای لوکس بلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز لوکس بلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در لوکس بلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید.
در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام را حذف نمایید.جهت حذف این مطلب وارد مدیریت وب خود شوید و از قسمت ویرایش مطالب قبلی ،مطلبی با عنوان به وبلاگ خود خوش امدید را حذف نمایید.امیدواریم لحظات خوبی را در لوکس بلاگ سپری نمایید...

:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 200
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40
تاریخ انتشار : 0 0 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد